قصهاي براي يك شب سرد
... اگر خوب گوش كنيد برايتان توضيح خواهم داد. ببينيد دوست من! اصل قضيه اين است كه يك نفر خبر مرگ يك نفر ديگر را كه خيلي دوستش داشته يا اصلا دوستش نداشته (اين مسئله مهم نيست), شنيده و بعد از چند روز آوارهي كوچه و خيابان شده. اصلا مشخص نيست كه دليل آوارگي اين آدم چه بوده؛ غصهي زياد يا چيزي ديگر. بايد برايتان توضيح بدهم كه لااقل شما بايد اين طور فرض كنيد كه قضيهي آوارگي اين آدم هيچ ربطي به مردن آن آدم اول نداشته. آه, حتما لب ميگزيد و مِن و مِن ميكنيد كه بگوييد: بالاخره بايد به يك چيزي ربط داشته باشد. درست است؟ ... ميدانستم. خيلي خب. من توضيح ميدهم. فقط بايد خيلي خوب گوش كنيد وگرنه ممكن است تا فردا صبح همين طور مدام سؤال كنيد و جوابهاي من هم فقط ذهنتان را آشفتهتر كند. ولي مطمئن باشيد كه اگر همين نكتهي اصلي را, همين نكتهاي را كه حالا ميخواهم بگويم, بگيريد, قضيه برايتان روشن ميشود. شما از من خواستيد كه برايتان قصه بگويم اما شايد به اين مسئله توجه نداشته باشيد كه براي فهميدن يك قصهي خوب, بايد حواستان كاملا جمع باشد و حتي بعضي وقتها لازم است به كسي كه قصه ميگويد اندكي اعتماد هم داشته باشيد. درست است كه من شايد قصهگوي خوبي نباشم اما مطمئن هستم كه اگر شما علاقهي كافي به شنيدن داشته باشيد, ميتوانيد ضعف من را يك جورهايي جبران كنيد. به شما اطمينان ميدهم كه گرماي يك قصهي خوب, خيلي از اين آتشي كه روشن كردهايد, كمتر نيست. به نظر من دو چيز براي اين شبهاي زمستاني لازم است؛ آتش و قصهي خوب. ممكن است از شما خواهش كنم يكي ديگر از آن تختههايتان را توي آتش بيندازيد؟
بله... ميگفتم. دقت كنيد, اينكه يك نفر آواره شده و مثل ولگردها اين طرف و آن طرف پرسه ميزند كاملا روشن است و همين طور اينكه آوارگياش دو سه روز بعد از شنيدن خبر مرگ آن آدم ديگر بوده. ميماند ارتباطي كه اين دو تا آدم با هم دارند... بله, شايد بهتر بود ميگفتم: «داشتهاند.» مسلما اين دو نفر مدتي با هم بودهاند و با هم اين طرف و آن طرف رفتهاند. نسبتشان؟ فقط دوستي. يعني صرف همين با هم بودنشان ميشود نسبت. ارتباطشان در ظاهر كاملا عاطفي و نسبتا معقول بوده. تنها چيزي كه هست اين سؤال است كه آيا گاهي وقتها دربارهي هم فكرهاي بد هم ميكردهاند يا نه. من اسمش را ميگذارم فكرهاي سياه. فكر سياه, يعني مثلا من فكر كنم شما ناگهان صبرتان تمام شود و يكي از اين تختههاي نيمسوخته را از توي اين پيت حلبي درآوريد و همان طور كه از آن شعله زبانه ميكشد, محكم بكوبيدش توي سر من... نخنديد آقا! مثال زدم. من هيچ وقت دربارهي شما اين طور فكر نميكنم. و ثانيا بايد همين جا به شما بگويم كه اگر مرا خل و چلي توسريخور فرض كردهايد, كاملا در اشتباهايد. ميدانم كه ظاهر درستي ندارم اما هنوز آنقدرها جان توي تنم مانده كه بتوانم از خودم دفاع كنم.
داشتم ميگفتم... اينها وقتي با هم بودهاند, رفتاري بسيار مناسب و دور از تنش و جار و جنجال و قال و مقال داشتهاند. اما نكته اينجاست كه ما هيچ وقت نميتوانيم بفهميم درون آنها چه ميگذشته و دربارهي هم چه فكر ميكردهاند. البته به نظر من اگر پاي افكار سياه در ميان نباشد, بقيهي فكر و خيالها چندان مهم نيست. اما همين را از كجا بدانيم؟ ظاهر كه چيزي را نشان نميدهد. بهخصوص كه معمولا صاحبان فكرهاي سياه, طراحهاي بسيار خوبي براي ظاهر هستند. كسي كه فكر سياه دارد, هيچ وقت ظاهرش سياه نيست؛ اين را مطمئن باشيد. قضيه چيست؟ چرا اين جوري نگاه ميكنيد؟ بله. خب حق هم داريد كه گيج بشويد. هنوز اول راهايد و خيلي مانده با پيچ و خمهايش آشنا بشويد. اما ببينيد, تقصير من نيست. كمي سخت است. شما ميتوانيد به وسيلهي سؤالهاي خوب و نشان دادن اينكه آدم معقول و فهميدهاي هستيد, در گفتن اين قصه به من كمك كنيد. اين طوري شايد خودتان هم متوجه بشويد كه قصه گفتن آن طور كه نشان ميدهد كار چندان سادهاي هم نيست. خصوصا اينكه بعضي قصهها خيلي چموش هستند... آه! ظاهرا از اين تعبير من خيلي خوشتان آمد. درست است؟ ... اما باور كنيد كه همهشان هم مثل هم نيستند. بعضيهاشان مثل مرغهاي خانگي هستند كه خيلي راحت به دست ميآيند اما بعضيهاشان... اوه, مثل ماهي از توي دستهاي آدم ليز ميخورند. خيلي خيرهسرند و اصلا دم به تله نميدهند. بگذاريد برايتان يك مثال بزنم. حتما ميكلآنژ را ميشناسيد قربان ... اوه! چهطور نميشناسيد؟ مجسمهساز معروف را ميگويم. اصلا اگر به كسي بگويي مجسمهسازي, اولين اسمي كه به ذهنش ميآيد, ميكلآنژ است. خب, عيبي ندارد. داشتم ميگفتم. بله, حتي ميكلآنژ هم با آن همه كبكبه و دبدبهاش نتوانست مجسمهي قديس متي از توي آن سنگ مرمر دربياورد. خب اين تقصير كيست؟ من خودم زماني كه در شمال تحصيل ميكردم, به آكادمي فلورانس رفتم و با همين چشمهاي خودم هيكل قديس متي را ديدم كه تا نيمه از سنگ بيرون آمده بود و ديگر همانطور رها شده بود. واي كه چهقدر زشت و نااستادانه تراشيده شده بود. چه كسي ميتواند باور كند كه آن مجسمه را همان خالق مجسمههاي داود و موسي تراشيده؟ به نظر شما تقصير كيست؟ من كه ميگويم تقصير خود قديس متي است. مثلا داود و موسي وجودش را داشتند كه از توي سنگ دربيايند, ولي خب اين قديس متي ظاهرا كمي خيرهسر بوده. وگرنه كسي در استادي ميكلآنژ كه شك ندارد.
البته اين حرفها را نميزنم كه از زير بار مسئوليت شانه خالي كنم. من به هر حال تا همين حالا هم حرفهايي زدهام و در ذهن شما سؤالهايي به وجود آوردهام كه اگر جوابش را برايتان روشن نكنم, خودم را تا آخر عمر مديون ميدانم. بله, بالاخره اولين ضربهها را به مرمر ذهن شما زدهام و حالا بايد سعي كنم كه اين دو نفر را از ذهن شما بيرون بكشم. البته اگر خيرهسري نكنيد... بگذريم...
قضيه را طور ديگري برايتان شرح ميدهم. ببينيد, آن آدم آواره وقتي خبر مردن آدم اول را ميشنود, كيسهي پاكت سيب از دستش ميافتد و سيبها روي زمين قل ميخورند و ميروند طرف در. از اين قضيه همچين سرسري نگذريد. به نظر من اين تصوير بسيار بااهميت است و شما هم اگر ميخواهيد خيلي آشفتهحال نشويد بهتر است كه روي همين جزئيات دقت كنيد... خيلي خب. اين بار استثنائا به حرف شما گوش ميكنم و از اين جزئيات ميگذرم. پس اجازه بدهيد حال نفر دوم را بگويم وقتي كه مثلا دو هفته از اولي بي خبر ميماند. بعضي وقتها از بس كلافه ميشد, نيمههاي شب سرش را محكم به پنجره ميكوبيد و هاي هاي گريه ميكرد... نشد؟ خب, ببينيد, اولي يك بار براي او نامهاي نوشته بود و به او گفته بود كه تو هميشه از دست من فرار ميكني. حتي گفته بود من در اين دنيا غير از تو هيچ كس را ندارم و هيچ چيز برايم مهمتر از تو نيست... اي بابا, طوري نگاه ميكنيد كه انگار... خب من چه كار كنم؟ من دارم همهي قضايا را مو به مو برايتان توضيح ميدهم... ببينيد, اين دو نفر چند بار با هم خداحافظي كردهاند و قرار گذاشتهاند كه تا ابد همديگر را ترك كنند ولي باز هم دست كم دو سه روز بعدش, خودشان را كنار ديگري ديدهاند. حتي سفرهاي طولاني و متناوب دومي هم نتوانست خللي در روابطشان به وجود بياورد. بله, به همينها فكر كنيد. ... چشم. اين بار هم حرف شما درست است. اتفاقا اين از اصول قصهگويي هم هست. اعتراف ميكنم كه شما هم, در عين حال, براي اين كار استعداد داريد. واقعا شايد بتوانم بعضي چيزها را با توصيف ظاهرشان براي شما روشن كنم. اولي صورتي پهن و كمي گوشتالو داشته با ابروهايي كشيده و نهچندان پرپشت. لبهاي برجسته و كلفت و بينياي موزون و متناسب. و روي گونهي چپاش خال تقريبا درشتي كه مشخصهي بارزش بوده. دومي, پيشاني بلند, ابروهايي نسبتا پرپشت و كشيده, كه نشانهي ارادهاي قوي و كوتاهنيامدني است و بينياي توپي و نسبتا گوشتالو و لبهايي باريك و شايد كمي بلند. ميماند مسئلهي جنسيت. اين را عمدا نميگويم تا خودتان هر طور كه دوست داريد تصميم بگيريد. لااقل در اين مورد خاص براي تصميم شما ارزش قايلام آقاي عزيز! البته اين تصميمتان را براي خودتان نگه داريد و اجازه بدهيد ديگر هيچ وقت اين مسئله را پيش نكشيم. چون من اصولا خيلي به اين مسئله علاقهمند نيستم. گرچه خودم بارها به خيليها گفتهام كه... نه نه نه. نميخواهم دربارهي خودم حرف بزنم. پاي خودم را وسط نكشم بهتر است. همين جو رياش هم براي فهماندن اصل قصه اعدادم در گرو يكديگرند... اوه, چهطور همچين خيالي كرديد؟ اصلا فكر نميكردم از آن سنخ آدمهايي باشيد كه همه چيز را با هم عوضي ميگيرند و فرق قصه و خاطره را نميدانند. اين حرف را از شما نشنيده ميگيرم و قبل از آن, به يادتان ميآورم كه اين شما بوديد كه از من خواستيد برايتان قصه بگويم. البته اين را هم انكار نميكنم كه شما آدمي واقعا با هوش و فهميده هستيد؛ با بقيهي آدمهايي كه معمولا در يك پيت حلبي سوراخسوراخشده آتش روشن ميكنند و كنارش مينشينند, خيلي فرق داريد. خب اين هم از اقبال من است. گرچه كار را از چيزي كه فكر ميكردم برايم سختتر ميكند. ميدانيد, وقتي اين لجاجت و خيرهسري شما را ميبينم, تا حدودي ميتوانم بفهمم كه چرا هيچ وقت نتوانستم اين قصه را بنويسم. بله... نه, نويسنده نيستم. اما خب چند بار سعي كردهام اين قصه را بنويسم. ميدانيد نام مضحكي كه برايش انتخاب كرده بودم, چه بود؟ «تف كردن مشتي واژه به صورت خواننده» اولين باري نبود كه قصه مينوشتم اما نميدانم چرا آن بار, احساس كردم كه اگر راسكين ميتوانست قصهام را بخواند, خيلي راحت مرا به تف كردن مشتي واژه به صورت مردم متهم ميكرد. ميدانيد؟ راسكين يك منتقد هنري بوده كه بعد از ديدن يكي از نقاشيهاي هويسلر به او پرخاش كرد و او را به پاشيدن كوزهاي رنگ به صورت مردم متهم كرد. حس كردم كه من از هويسلر به چنين دشنامي سزاوارتر هستم. حالا هم كه با پيشنهاد شما مخالفت نكردم و تصميم گرفتم اين قصهي لجوج را براي شما بگويم فقط به اين دليل بود كه از امكاناتي كه مخاطب به انسان ميدهد هم استفاده كرده باشم. و اين راه را هم امتحان كرده باشم. فقط همين.
اجازه بدهيد حالا ديگر كمي خودمانيتر و راحتتر حرف بزنم و بيشتر سعي كنم اجزاي قصهام را براي شما شرح بدهم. من فكر ميكنم مشكلي كه در آن گير كردهايم از اينجا آب ميخورد كه هنوز نتوانستهام آن طور كه دلم ميخواهد رابطهي آواره شدن آدم دوم با مردن آدم اول را خوب توضيح بدهم و اين را كه اصلا لازم است ارتباطي با هم داشته باشند يا نه. گمان ميكنم الان مهمترين مسئلهاي كه ذهن شما را به خودش مشغول كرده هم همين باشد. اما قبل از اين مسئله بايد چيزهاي ديگري را براي شما شرح بدهم. از شما خواهش ميكنم كه دقت كنيد.
آدم آواره قبل از آنكه خبر مرگ دومي را بشنود, بارها به او تلفن ميزده و حرفهاي معمولي و پيشپاافتادهاي كه معمولا چندان هم خوشايندش نبودهاند, ميزده. بهظاهر, شبيه حرفهايي كه پسران جوان به دخترهاي دم بخت ميزنند. ... بله؟ نه نه, اين فقط يك تمثيل بود. خود من, كاملمردهايي را هم ميشناسم كه مثلا به بعضي مردهاي ديگر از همين نوع حرفها ميزنند. پس هيچ ربطي به جنسيت و اضافه ميكنم, به سن ندارد... مناقشه نكنيد. فقط يك مثال بود.
ممكن است خواهش كنم يك تختهي ديگر توي اين پيت بيندازيد؟ چوب كم شده و ديگر شعلهاي در كار نيست. و ميبينيد وقتي زغال بدون شعله بسوزد چه دودي ميكند! و با اين همه متوجه شدهايد كه هيچ سردمان نيست؟ نه, فكر ميكنم آن يكي بهتر باشد. ... بله, متشكرم.
بگذاريد برايتان باز هم قسمتهايي از زندگي مشترك اين دو را تعريف كنم. بله, شايد بشود از اصطلاح «زندگي مشترك» براي توصيف وضعيت آنها استفاده كرد. گفتم آنها بارها تصميم گرفته بودند كه براي هميشه با هم خداحافظي كنند. نه, باز هم دارم ناپرهيزي ميكنم. ما چه ميدانيم كه توي ذهن آنها چه ميگذشته. بايد دقيقتر بود. خواهش ميكنم اين را كه گفتم: «تصميم گرفته بودند براي هميشه...» الخ. از ذهنتان پاك كنيد. محبتي است كه در حق من ميكنيد. گرچه ميدانم آن جمله بالاخره تاثير خودش را در ذهن شما گذاشته است. قصهگويي گرچه امكانات جديدي به قصهگو ميدهد, حقوق مسلمي را هم كه در نوشتن از آن برخورداريم از او سلب ميكند. اين را بايد پذيرفت. اين طور برايتان بگويم كه يك روز وقتي كنار هم نشسته بودند. ... چه فرقي ميكند؟ خرده نگيريد! مثلا كنار يك رودخانه يا توي يك قهوهخانه يا اصلا كنار يك پيت حلبي آتش در شبي سرد و تاريك. ... هه هه هه... بگذاريد حرفم را بزنم. بله, يك بار كه كنار هم نشسته بودند, دومي در حالي كه چشمهايش پر از اشك شده بود, به اولي گفت كه تصميم گرفته براي هميشه تركش كند. ميدانيد؟ عين عبارتش اين بود: «احساس ميكنم كه بيشتر, براي هم دردسر درست ميكنيم و باعث آزار يكديگريم...» و اولي جملاتي گفته بود به اين مضمون كه: «ميدانستم هيچ وقت مرا دوست نداشتهاي و براي تو بيشتر, موجودي مزاحم بودهام...» دومي از همهي وقتي كه صرف او كرده بود, ابراز پشيماني كرده بود و گفته بود كه واقعا براي هميشه با او خداحافظي ميكند و البته بدون خداحافظي محل نشستنشان را ترك كرده بود.
فكر ميكنيد بعد از آن روز, ديگر همديگر را نديدند؟ مسلما ديدند. حدس بزنيد اولين بار بعد از آن صحبتها كي همديگر را ديدند؟ بعد از بازگشتن اولي از سفري شش ماهه كه بيشتر براي فراموش كردن, برنامهريزي شده بود تا ادامهي تحصيل؟ خير. درست دوازده ساعت بعد از آخرين ديدار. فردا صبح آن شب, دومي پيامي براي اولي فرستاد به اين مضمون كه از همهي حرفهايش پشيمان است و استدعا دارد كه هرچه زودتر به همان محل ملاقات ديشب بيايد كه به او نياز دارد و به خاطر برنامهي سفر لعنتياش وقت زيادي براي با هم بودن ندارند. و وقتي آمده بود, با چشمهاي ورمكرده و قرمزش به چشمهاي اولي زل زده بود و از او قول گرفته بود كه هيچ وقت او را ترك نكند.
اميدوارم مسئله كمكم برايتان روشن شود. ولي خودم را مجاز نميدانم كه نگويم همه چيز به همين شكل ساده و فهمپذيري كه من ميگويم پيش نرفت. شايد همين مسئله كافي باشد, كه بگويم درست وقتي خبر مرگ اولي را به آدم آواره دادند كه او دو روز قبلش همهي نامهها و عكسهاي اولي را پاره كرده بود و از شدت تنفر در توالت ريخته بود و آتششان زده بود.
اِ؟ چه كار ميكنيد آقا؟ چرا عصباني ميشويد؟ خودتان را كنترل كنيد! باور كنيد من...
...
...
ببينيد, حالا كه آرامتر شدهايد و فهميدهايد كه من به هيچ وجه قصد آزار دادن شما را ندارم و خودم هم به اندازهي شما از عنادي كه اين قصه با من دارد, كلافهام, ميخواهم اگر اجازه بدهيد بعد ديگري به قصهام بدهم و با مسئلهي ديگري كه باعث پيچيده شدن قضايا در ذهن من شده است اشاره كنم. ... ميدانستم كه از من بدتان نميآيد. توي اين سوز سرماي بي پير چه چيز بهتر از همصحبت و آن هم همصحبتي خوشكلام كه يكسر حرف بزند, آدم را از سرما غافل ميكند؟ آتش به جاي خود. اما مگر اين تختهها چهقدر دوام ميآورند؟ مسلما تا آخر زمستان اين چهارتا جعبهاي كه داريد, تمام ميشود و شما مجبوريد براي گرم شدن دنبال چيزهاي ديگري بگرديد. واقعا كه رفتارتان عجيب بود. ... من؟ نه آقا. ميتوانم به شما اطمينان بدهم كه اگر شما نبوديد من گوشهاي ديگري هم ميتوانستم پيدا كنم و همينطور, پيتهاي حلبي آتش ديگري را. گرچه بيانصافي نميكنم. ما تا حالا با هم خيلي خوب پيش رفتهايم. بايد اذعان كنم كه خيلي انرژي مصرف كردهام كه تا اينجا جلو آوردهامتان. البته نبوغ و استعداد شما در شنيدن قصه هم بي تاثير نبوده. ... بله نميخواهم انصافم را فداي غرورم كنم.
بگذريم... ميخواهم –البته اگر اجازه بدهيد- كمي مباني قصهاي را كه در ذهنتان چيدهام به هم بزنم. اطمينان دارم كه آنقدر باذوق و منصف هستيد كه من را فقط يك دروغگوي بيخاصيت ندانيد. بايد به شما بگويم كه به نظر من بعضي چيزها براي رسيدن به حقيقت از نان شب واجبترند و يكي از آنها مسلما دروغ است. ذوق و ادب و سخنداني و مردمداري را هم اگر اضافه كنيم, و البته همان نان شب را, آن وقت ميتوانيم واقعا ادعا كنيم كه: «من در حقيقت غرق شدهام.»
ميخواهم بهتان بگويم شايد لازم باشد كمكم دربارهي اينكه آن آدم اول واقعا مرده باشد, كمي شك كنيد. البته ميتوانم به شما اطمينان بدهم كه آن دومي واقعا آواره شده و مثل ولگردها با لباسهاي كثيف و پاره توي خيابانها پرسه ميزند و شبها زير پلها و توي پاركها ميخوابد. اما اينكه اولي واقعا مرده باشد, خب خيلي واضح است كه دليلي ندارد. دومي فقط شنيده كه اولي مرده است.
به نظر من خيلي بهتر است كه اصلا شنيدن را با دروغ مساوي بدانيم. بله, شنيدن يعني دروغ. به نظر من هيچ وقت به چيزهايي كه شنيدهايد اطمينان نكنيد. حتما شنيدهايد كه ميگويند: «بين حق و باطل فقط چهار انگشت فاصله است.» بله بله, گمان ميكنم كه از يكي از كتابهاي مذهبيمان باشد. البته نميخواستم شما را به ياد مذهب بيندازم. همين قصهي من كافي است كه ذهنتان را به خودش مشغول كند.
... اوه چه تناقضي دوست من؟ .. نه, من هنوز سر آن حرفم هستم كه براي درك حقيقت, كمي دروغ هم لازم است. مگر شما هيچ وقت ميتوانيد به چيزهايي كه شنيدهايد كاملا بياعتنايي كنيد؟ بله, باز هم تكرار ميكنم كه دروغ يكي از وسايل شناختن حقيقت است. و حالا كه بحثش پيش آمد بگذاريد بگويم و حتي اندكي مذهب. خود من اصلا آدم بيديني نيستم. فكر ميكنم به هر حال بايد به خدا اعتقاد داشت. بگذريم. احساس نميكنيد داريم به بيراهه ميرويم؟
اجازه بدهيد به ماجرايي كه تعريف ميكردم برگرديم. خب حالا فكر ميكنيد اگر آن آدم اولي واقعا نمرده باشد, چه اتفاقي ميافتد؟ به نظر شما چيزي عوض ميشود؟ ... نه, ابلهانه است اگر فكر كنيم كه دومي آواره نميشد. شما خيلي خودسريد. چه كسي به شما گفته است كه دومي به خاطر مرگ اولي آواره شده؟ البته به شما حق پرسيدن اين سؤال را ميدهم كه: «اگر اين طور نباشد, فايدهي آن دروغ چه ميشود؟» و الان جوابش را به شما ميگويم. خوب دقت كنيد! فايدهي دروغ دقيقا در همين نقاط تاريك است كه روشن ميشود. توضيح دادن اين مسئله آن هم توي اين سرما كه تا ريشهي آدم را ميسوزاند, باور كنيد سخت است. شما احساس سرما نميكنيد؟ ... اوه, چرا. من هم همين طور. اما من كمي به آتش نزديكتر ميشوم و سعي ميكنم از همهي تواناييام بهره بگيرم.
ببينيد, شما چهطور به اينجا رسيديد كه گفتيد: «اگر اولي نمرده باشد, دومي از آوارگي نجات پيدا ميكند.»؟ چه چيزي بود كه ذهن شما را به مسئلهي ارتباط داشتن آوارگي دومي با مرگ اولي كشاند؟ آن چيز, به طور حتم, همان احتمال دروغ بودن خبر مرگ اولي بود. حالا اين را كه آن نكتهاي كه احتمال دروغ, در ذهن شما برانگيخت, تا چه حد درست و حقيقي است, بگذاريد براي بعد. كه البته ما قبلا از آن حرف زديم. ببينيد, مسئله اين است كه گرچه ارتباط مرگ اولي با آوارگي دومي خود به خود مطلبي خلاف واقع است اما به اين مسئله زماني پي برديد كه ذهن شما بر اثر احتمال دروغي كه ميداد, راه تازه و نوي را گشود.
دقت كنيد, ميگويم احتمال دروغ. چون شما اگر آن مبنا را بپذيريد كه خيلي از شنفتهها ممكن است دروغ باشد, نميتوانيد بهحتم, حكم كنيد كه خبر مرگ اولي واقعا دروغ باشد. به هر حال, نكته اينجاست كه آن احتمال دروغ توانست در ذهن شما دروغ محتمل ديگري بيافريند. و لازم نيست كه تكرار كنم دست آخر همين دروغهاست كه ما را به حقيقت ميرساند. فكر ميكنم قضيه كمكم برايتان روشنتر ميشود. اين طور نيست؟ اوه, چه شده؟ حالتان خوب نيست؟ خسته شدهايد؟ ...
...بله, خواهش ميكنم. حتي به نظر من دو تا بيندازيد. گرماي بيشتر به اعصاب آدم تمركز بيشتري ميدهد. اوه... بله, خيلي خوب شد. واقعا گرماي آتش آرامشبخش است. خودم هم ديگر كم كم داشتم خسته ميشدم. راستي ميتوانم يك سؤال خصوصي بپرسم؟ ... متشكرم. شما همينجا ميخوابيد؟ عجب! بايد اعتراف كنم كه جاي دنج و راحتي است و ميتوانم به شما اطمينان بدهم كه اگر از من بخواهيد امشب را همينجا پيش شما بخوابم, با كمال ميل قبول ميكنم. البته هر وقت از همصحبتي با من خسته شديد. بله... راستش خود من هم هيچ وقت با قصهاي تا اين حد ناممكن روبهرو نشدهام. اما مشكل اينجاست كه نميتوانم از سر بيرونش كنم. ... چه فرموديد؟ ... كدام تعبير؟ آه بله, حرف راسكين را ميگوييد. اسم آن نقاش هويسلر بوده. البته بايد اذعان كنم كه عليرغم اتهام راسكين, تابلو بينظيري است. ... بله آن را ديدهام. تحفهي ديگري است از دوران تحصيلم در رشتهي هنر. آن تابلو معروف در موزهي بنياد هنرهاي ديترويت نگهداري ميشود. ميدانيد اسمش چه بود؟ ... بله يادم آمد. از معدود تابلوهايي است كه اگر اسمش را نداني مشكل بتواني بفهمي منظور نقاش از آن تركيب عجيب و غريب رنگها چه بوده. اسم خاصي دارد: «نغمهي شبانگاهي در رنگهاي سياه و طلايي؛ فشفشهاي كه فرو ميافتد.»... |